جدول جو
جدول جو

معنی نمک پرور - جستجوی لغت در جدول جو

نمک پرور
نمک پرورده. نمک پرورد، نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نمک پرورده شود، نمک آلوده. (آنندراج). نمک آلود. به نمک آغشته:
دل است اینکه زخمش نمک پرور است
دل است اینکه زهرش پر از شکّر است.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نمک پرور
آنکه با نان و نمک و هزینه دیگری تربیت یافته: علی قلی خان شاملو... نمک پرورده آن خاندان (محمد میرزا) بود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکم پرور
تصویر شکم پرور
شکم پرست، پرخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک پرورده
تصویر نمک پرورده
کسی که نان ونمک دیگری را خورده و با خرج او پرورش یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم پرور
تصویر غم پرور
آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوع پرور
تصویر نوع پرور
کسی که به همنوع خود محبت و احسان کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
شکم پرست. شکم بنده. (آنندراج). مبطان. بطن. (یادداشت مؤلف) :
بوالهوس را زآن لب شیرین نظر بر نشئه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
رجوع به مترادفات کلمه شود، شهوت پرست. نفس پرور. عیاش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
دهی است از دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 18هزارگزی شمال شرقی آستانه واقع است و 2232 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و کشمش و چغندر قند و بادام، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ناسپاس. کافرنعمت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پروردۀ غم. آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد: خواهر غم پرور
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ رَ / رِ)
نوع دوست. که از همنوعان خود تعهدو پرستاری کند. که به افراد نوع خود مهربانی کند
لغت نامه دهخدا
که تسلیم هوای نفس خویشتن است: از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ زَ)
سفله پرور. سفله نواز. دون پرور
لغت نامه دهخدا
پرورندۀ ملک. آباد و پررونق کننده مملکت. آنکه موجب ترقی و تعالی مملکت است:
راست گویی خسرو عادل جلال ملت است
ازپی توقیع، کلک ملک پرور در بنان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 426).
ملک از تو فخرگستر و داد از تو شادکام
فخر از تو ملک پرورو دین از تو شادمان.
عثمان مختاری (ایضاً ص 457).
ملک جهان رسید ز جد و پدر به او
زین روی همچو جد و پدر ملک پرور است.
امیرمعزی.
ای ملک پروری که نیارند زد همی
پیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب.
امیرمعزی.
همیشه کینه کش وملک پرور است و که دید
که کینه کش بود و ملک پرور آتش و آب.
امیرمعزی.
ز رای روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم.
سوزنی.
ژالۀ نعمت از هوای سخا
بانوی ملک پرور افشانده ست.
خاقانی.
هست اتابک، مصطفی تأیید و اسکندرخصال
کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند.
خاقانی.
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای و ملک پرور او.
ظهیرفاریابی.
پادشاه را هفت وزیر شایسته بود، هر یک کامل و عاقل و ناصح و فاضل و ملک پرور. (سندبادنامه ص 78). امثلۀ قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر. (سندبادنامه ص 274).
در عهد وزیر ملک پرور
خورشید جلال چرخ مسند.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 134)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ملاّح. (منتهی الارب). فروشندۀ نمک
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ پَرْ وَ دَ / دِ)
نمک پرورده بودن. رجوع به نمک پرورده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نمک سود. (یادداشت مؤلف). نمک آلود. به نمک آغشته. در نمک خوابانده، با نعمت اوبالیده و قوت گرفته. (یادداشت مؤلف). نمک پرور. کسی که با خرج دیگری پرورش یافته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نمک پرور. نمک پرورده. رجوع به نمک پرورده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوع پرور
تصویر نوع پرور
کسی که همنوع را پرورش دهد و تعهد و غمخواری آنان کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمت پرور
تصویر نعمت پرور
شیدان پروده پلاو پرور ناز پرورده نعمت پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
نام بردارنامدار: چو رامین را بدید آن نام پرور نبودش دیده را دیدار باور. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
پرورنده ناز، ناز پرورده در نعمت و رفاه پرورش یافته: بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من، که روز واقعه پا وامگیر از سر من. (منسوب به حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم پرور
تصویر شکم پرور
شکم پرست پر خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم پرور
تصویر غم پرور
آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با نان و نمک و هزینه دیگری تربیت یافته: علی قلی خان شاملو... نمک پرورده آن خاندان (محمد میرزا) بود
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با نان و نمک و هزینه دیگری تربیت یافته: علی قلی خان شاملو... نمک پرورده آن خاندان (محمد میرزا) بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک پرورده
تصویر نمک پرورده
((~. پَ وَ دِ))
کسی که با خرج دیگری پرورش یافته باشد
فرهنگ فارسی معین
پرخوار، شکم بنده، شکم خوار، شکمو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرف مخصوص آب نمک
فرهنگ گویش مازندرانی